روزنامه قانون: پاکدشت که شهری فراموش شده در حاشیه تهران بود، سال 83 با وقوع قتل های سریالی کودکان و دستگیری بیجه به شهری خبر ساز تبدیل شد.
محمد بیجه که بیش از 17 کودک و 3 فرد بزرگسال را کشته و جنازه بعضی شان را در کوره آجر پزی از بین برده بود یکی از چندین هزاران ساکن بی نام و نشان پاکدشت بود که با انجام این قتل ها نام پاکدشت را در کنار اسم خودش برای همیشه حک کرد. مردم پاکدشت بیش از همه گلایه دارند که چرا اعتبار و سابقه فرهنگی این شهر تحت شعاع این حادثه تلخ قرار گرفته است.
پس از اصغر قاتل، فردی که پس از تعرض به چند پسربچه، جان آنها را گرفته بود نوبت بیجه بود تا با نوع قتلهایش تاریخ را یک بار دیگر تکان دهد و یک معیار جدید در صفحه قاتلان زنجیرهای ایجاد کند.
داستان قتلهای محمد بسیجه معروف به بیجه از دهم شهریور ماه سال 83 با گزارش ناپدید شدن 3 دانش آموز به اداره آگاهی آغاز شد.این اولین اقدام رسمی برای گزارش مفقود شدن بچه ها در پاکدشت بود.تا قبل از آن قضیه رفتن و نیامدن بچه ها موضوعی بود که دهان به دهان می گشت.
تا یک سال قبل از این شکایت نامه داستان گم شدن چندین بچه و پیدا شدن جسد متلاشی شده تنها برخی از آنها در پاکدشت تبدیل به معمایی شده بود که انگار کسی قادر به حل کردنش نبود.برای پیدا کردن سرنخی از سوی پلیس چیزی حدود 80 مظنون دستگیر شدند اما گویا کلید این معما در دست هیچ از یک آنها نبوده و باید جای دیگری به دنبال قاتل گشت.
از آنجایی که قبل از این شکایت نامه و اعلام مفقودی پسربچه ها پلیس به طور نامرتب پیگیر قضیه بود این بار با جدیت بیشتری دنباله قضایا را گرفت تا اینکه توانست در تاریخ 12 شهریور دو نفر افغانی و یک ایرانی به نام «علی باغی» را در کنار کانال آب باغ اناری قیامدشت که مشغول جمع آوری زباله بودند دستگیر کند. علی باغی در تحقیقات اولیه اش سعى کرده بود با اظهارات ضد و نقیض مأموران را گمراه کند.
وقتى او تحت بازجویى قرار گرفت ربودن سه پسر بچه را پذیرفت و گفت: «به همراه دو مرد افغانى بازداشت شده و با رفیقم بچه ها را دزدیده و اکنون در جایى نگهدارى مىشوند.»هر بار که درباره مشخصات و نشانىهاى همدست او پرسیده می شد او از پاسخ دادن طفره مىرفت به نحوى که هیچ مشخصه اى از او در اختیار پلیس قرار نگرفت . در حالی که علی باغی با گفتههای ضد و نقیضش سعی در گمراه کردن مسیر تحقیقات داشت ماموران به مرد جوانی به نام محمد مظنون شدند و او را دستگیر کردند.
ماموران آگاهی زمانی به محمد شک کردند که دیدند او در حوالی کانال آب با یک دوربین شکاری در حال دید زدن است.از این رو پس از تعقیب، او را در مقابل کوره آجر پزی عاج دستگیر کردند.محمد نیز با ادعای اینکه یک کارگر ساده آجرپزی است هر گونه ارتباط و آشنایی قبلی با علی باغی را رد کرد و منکر شد.محمد جزو یکی از 80 مظنون دستگیر شده در جریان تحقیقات اولیه پلیس بود که به خاطر نبود مدارک کافی آزاد شده بود.او در روند تحقیقات اولیه با تیزهوشی هیچ سرنخی درباره اطلاع از محل مخفی شدن بچه ها نداد تا اینکه در نهایت پس از 200 ساعت بازجویی به یک فقره قتل اعتراف کرد.
بر اساس اعترافات او جسد قربانی پس از آزار و اذیت و به قتل رسیدن در باغ اناری رها شده بود.این جسد کمی بعد از قتل از سوی اهالی پیدا شده و به خاک سپرده شده بود اما هنوز اثری از مابقی قربانیان نبود.محمد در همان اعترافات عنوان کرده بود:« یک ماه قبل وقتى در حوالى موتورآب مى رفتم. پسربچه اى را دیدم. هوا تاریک شده بود، او را با زور به باغ انارى کشاندم و باوارد آوردن ضربات سنگ به قتل رسانده و پا به فرار گذاشتم. نمى دانم زنده مانده یا فوت کرده است چون بعداً که برگشتم تا جسد را به کوره انتقال دهم نبود.»
همین اعتراف بود که سرنخ لازم را به کارآگاهان داد تا در پیدا کردن سرنخ دیگر مفقودی ها پافشاری کنند.تا اینکه سرانجام با رو به رو کردن محمد معروف به محمد بیجه و علی باغی و بازجویی هم زمان هر دوی آنها قفل سکوت را شکستند و راز بیش از 20 فقره قتل فاش شد.9 فقره از این قتلها با همدستی هر دوی آنها و مابقی به تنهایی و به دست «محمد بیجه» انجام شده بود.
دستگیری محمد بیجه نشان داد که او در اوایل وقوع قتلها دستگیر شده بود اما بنا به دلایلی که هرگز مشخص نشد آزاد شد و توانست با فراغ بال دیگر قتل های خود را انجام دهد. محمد بیجه و علی باغی در اعترافاتشان عنوان کردند که نخستین قربانی شان را اسفندماه سال 81 به قتل رساندند.
می کشتم چون دلم می سوخت
رفتار و سکنات و پرونده سیاه بیجه جمع اضدادی بودند که هرگز با هم جمع نمی شدند. سیگار نکشیدن و ابراز نفرت از مواد مخدر برای کسی که در پاکدشت زندگی می کرد نشان از سبک زندگی بسیار خاص او داشت.« از سیگار و آدمهای معتاد بدم می آید.به خاطر همین خودم هر روز یک لیوان شیر می خوردم چون شنیده بودم که برای سلامتی مفید است و دلم نمیخواست فرد بیماری باشم.»هوش زیاد و اخلاقیات خاص او باعث شد تا برای دریافتن علل و انگیزه اصلی او برای ارتکاب چنین قتلهایی عمیقا مطالعه شود.
چیزی که تا قبل از آن سابقه نداشت و موجب شد تا زوایای تاریک زندگی انسانی روشن شود که می توانست با تولد در خانواده ای دیگر طور دیگری باشد.دوران کودکی سخت بیجه همواره به عنوان نقطه عطفی در زندگی او قلمداد می شد.او وقتی در 4 سالگی مادرش را به خاطر بیماری سرطان از دست داد مجبور شد زندگی سختش را زیر دست پدری نامهربان و نامادری شروع کند.«همیشه با پدرم درگیر بودم و او همیشه من را کتک می زد.
یادم می آید یک بار با زنجیر پاهایم را بست و با چوب آن قدر کتکم زد تا از هوش رفتم.یک بار دیگر هم کم مانده بود با میله ای که پدرم در دست داشت کشته شوم.از همان کودکی دلم میخواست بمیرم تا حدی که بعد از یکی از دعواهای سخت با پدرم، با آجر محکم به سرم کوبیدم تا بمیرم اما موفق نشدم.»
بیجه که سال 61 در قوچان متولد شده بود پس از رسیدن به سن 11 سالگی به همراه 6 خواهر و 6 برادر ناتنی اش راهی تهران شد و پس از سکونت در خاتون آباد به عنوان کارگر ساده آجرپزی مشغول به کار شد.کار سخت در کوره پز خانه و عدم توانایی در رفتن به مدرسه، روحیه حساس بیجه را سخت آزرده کرد.او بعدها تعریف کرد که به دلیل نداشتن پول تکههای روزنامه باطله را از زباله ها جمع می کرد و در فرصتی مناسب میخواند.
از همین طریق بود که با دنیایی خارج از دنیایی که در آن زندگی می کرد آشنا شد. جرقه اصلی آتش انتقام در بیجه زمانی روشن شد که مورد تجاوز یکی از آشنایانش قرار گرفت.او در همان سن 11 سالگی مورد تجاوز قرار گرفت؛ چیزی که بعد ها بارها در زندگی اش اتفاق افتاد و باعث شد تا او نیز تبدیل به یکی از همان اشخاصی شود که کودکی اش را تبدیل به کابوس کرده بودند.« وقتي آن شخص در كودكي به من تجاوز كرد،كتك سختي هم به من زد.
همانموقع آنقدر از خودم بدم آمد كه آرزو ميكردم اي كاش مرا ميكشت. يك بار هم در همان سالها به فكر خودكشي افتادم. اين خاطره تاثير خيلي بدي در روحيهام گذاشت.»تلاش برای مهار این روحیه با کشتن حیوانات در بیجه آغاز شد.او ادعا میکرد حیوانات مریض احوال را می کشت و آتش می زد چون دلش برای آنها می سوخت و نمی خواست آنها زجر بکشند. این استدلال همان استدلالی بود که روز دادگاه در جواب چرایی کشتن بچه ها عنوان کرده بود.
« چون من در بچگي حسرت كشيدم وقتي بچههاي بدبخت پاكدشت را ميديدم آنها را ميكشتم تا از زندگي آينده و سختيها نجاتشان دهم.»همانطور که نخستین قربانیاش که دوست صمیمی اش نیز بود را با تزریق سیانور به قتل رساند.« نميخواستم دوست صميميام مثل من بدبخت شود و زير فشار و كتكهاي پدرش زجر بكشد. او را كشتم تا از فشار زندگي خلاص شود. »
بیجه در زندگی اش دائما به دنبال آرامش می گشت اما آرامش از او روی گردان بود.او یک بار در زندگی اش دل بسته دختر یکی از اقوامش شده بود اما به دلیل کمی سوادش نسبت به دختر، جواب رد شنید و باز هم شکست خورد.تا اینکه عاقبت با کشتن اولین قربانیاش آرامش درونی که می خواست را به دست آورد.به گفته خودش روز عاشورای سال 81 اولین قربانی اش را که پسری 8 ساله بود پس از تجاوز با ضربات سنگ به قتل رساند و چند روز بعد زمانی که ماموران جسد را پیدا کردند با بی تفاوتی در صحنه حاضر شد و در مجلس ختم او نیز شرکت کرد.
پس از کشتن چهارمین قربانی و انداختن جسد او در کوره آجرپزی آرامش بیشتری در اثر پیدا نشدن جسد در بیجه پیدا شد.پس از آن او دفتری درست کرد تا اسامی و مشخصات قربانیانش را در آن یادداشت کند و از آن به بعد ماشین آدم کشی بیجه آغاز به کار کرد.به گفته خود او وقتی فاصله میان قتل ها زیاد می شد آرامش خود را از دست می داد به همین خاطر بلافاصله سعی می کرد با گرفتن جان یک قربانی تازه آرامش را به زندگی اش برگرداند.محمد بیجه روز دادگاه به عنوان آخرین دفاع از خود گفته بود:« من از بچگی تحت ظلم بودم و وقتی زندگیام را با دیگران مقایسه میکردم، ناچار دست به چنین اعمالی زدم.»
با این حال هر قدر هم که در کودکی سختی کشیده باشی و به خاطر آنها جان دیگر افراد را گرفته باشی دلیلی برای مجازات نشدن از منظر قانون نیست.محمد بیجه پس از محاکمه در تاریخ ۲۷آبانماه سال 83 به ۱۶بار قصاص و یک بار اعدام، ۱۵سال حبس و ۱۰۰ تازیانه حد الهی محکوم شد. زمانی که او از حکمش خبردار شد خندید و گفت:«فکر می کردم من را می سوزانند یا از کوه پرتم می کنند.»
تا اینکه عاقبت او در روز 26 اسفندماه برای اجرای حکم آماده شد.حکمی که به گفته خودش بهترین خبر زندگی اش بود.« من نميدانستم كه قرار است اعدامم كنند،صبح زود ماموران به سلولم آمدند و گفتند كه قرار است 100 ضربه تازيانهات بزنيم. اما وقتي پابند به پاهايم زدند فهميدم كه به صحنه اعدام ميروم. اين بهترين و قشنگترين خبر زندگي ام بود.»
او قبل از شلاق خوردن و اعدام شدن در پاکدشت سه چیز را به عنوان عامل بدبختی اش معرفی کرد.« اولي تجاوزي كه در كودكي به من شد، بهطوري كه آرزوي مرگ ميكردم،دوم فقر اقتصادي و آرزوي پولدارشدن و سوم كتكهاي پدر و آزارهاي نامادريام.»
محمد بیجه پس از خوردن 100 ضربه شلاق با طنابی که یک جرثقیل آن را می کشید دار زده شد و زندگیاش به پایان رسید.هیچ یک از اعضای خانواده اش برای بردن جنازه او نیامدند.به همین خاطر جنازه او در خفا و سکوتی کامل در مکانی نا معلوم دفن شد.
دیدگاه شما