مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلالآل احمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموش نشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. دو بخش از این گزارش در روزهای قبل منتشر شد و بخش سوم آن در ادامه از نگاه شما میگذرد:
از منصور نوری و آقای محمدپور خداحافظی کردم و رفتم سگزآباد. از چند شماره تلفنی که به دست آورده بودم هیچ کس جواب نداد جز رییس شورای شهر سگزآباد که اسمش مجید عباسپور بود. از جلوی مسجد جامع سگزآباد با او تماس گرفتم و او گفت بروم شهرداری برای دیدنش. عباسپور از کارم استقبال کرد. وقتی رسیدم شهرداری جلسهای برقرار بود بین شهردار و دو نفر از اعضای شورای شهر که من هم اضافه شدم.
کارم را توضیح دادم و کتاب جلال را نشانشان دادم. کتاب را ورق زدند و با دیدن هر عکسی چیزی گفتند. رجبی که یکی از اعضای شورای شهر بود گفت: جلال عکس مرا هم گرفته بود. آن موقع 4-5 سالم بود ولی در کتابش استفاده نکرد. به عکس روی جلد اشاره کردند و گفتند اسم آدمهای عکس به ترتیب کربلایی رستمعلی ملکی و کتابعلی رجبی و سوار رجبپور است که مشغول تقسیم آب هستند. یکی دیگر از عکسها که در کتاب زیرش نوشته بود: «یک جوان سگزآبادی» را به هم نشان دادند و گفتند: این عمو فضلالله است، فضلالله داودی. گفتند او هر چند حسابی پیر شده ولی هنوز زنده است.
در همین گفتوگوها متوجه شدم اسم شوهر خواهر جلال شیخ حسن دانایی بوده. مطالبی هم راجع به شیخ روحالله شنیدم که برایم جالب بود. از جمله اینکه در بین مردم بسیار مورد احترام بوده و ساختمان امامزاده علیاکبر حدود 88 سال پیش به همت او و کمک اهالی ساخته شده است. عباسپور میگفت پدربزرگ من 12 ساله بوده که در ساختن امامزاده کمک کرده است. همین شیخ روحالله در سال پایان عمرش سراغ علمای قم رفته و از آنها خواسته تا علیه رضاشاه قیام کنند و از شیخ عبدالکریم حائری جواب شنیده تقابل مشت و درفش شدنی نیست که یعنی زور ما به رضا شاه نمیرسد. شیخ روحالله هم قندانی که جلوی رویش بوده را پرت میکند سمت شیخ عبدالکریم و خودش به قصد قیام میآید سمت قزوین که نرسیده به آنجا فوت میکند یا فوت میکنندش! و در شازده حسین (امامزاده سیدحسین قزوین) به خاک سپرده میشود. این قصه را با کمی تفاوت از چند نفر از اهالی شنیدم. حتی از حسین و طیبه دانایی نوههای شیخ روحالله و فرزندان شیخ حسن دانایی که شرح آن دیدارها را خواهم نوشت.
در ضمن همین گفتوگوها بود که فهمیدم سگزآباد در سال 84 شهر شده و عمر شهری آن به اندازه دولت احمدینژاد است. به آقای عباسپور گفتم که جلال چه نظری راجع به سگزآبادیها دارد و گفتم که چه شنیدهام از یکی دو نفر از اهالی بویینزهرا درباره اهل دعوا بودن سگزآبادیها. عباسپور روایت دیگری از مردم شهرش داد. میگفت سگزآبادیها نترس هستند، حتی به تعداد انگشتهای دست به رژیم شاه سرباز ندادند، کار به جایی رسید که در تاسوعای سال 1357 در اینجا حکومت نظامی شد. بعد از انقلاب هم شجاعت مردم اینجا در جنگ اثبات شد. ما 43 شهید دادیم در جنگ.
درواقع محمدپور و عباسپور هر دو یک چیز میگفتند و نظر جلال را تایید میکردند فقط کمی لحنشان متفاوت بود.
از اتاق شهردار به اتفاق عباسپور بیرون میآمدیم که با پیرمردی خمیده برخورد کردیم. اسمش صمد نوری بود و پسرعموی ابراهیم خان نوری. عباسپور گرم احوالپرسی کرد و گفت احتمالا او اطلاعاتی دارد. نشستیم با پیرمرد به گپ زدن.
می گفت شیخ روحالله در نجف بود و در لیست رژیم عراق برای دستگیر شدن. یکی از شرطههای عراقی که ایرانیالاصل بوده و شیخ را میشناخته یواشکی به شیخ روحالله خبر میدهد که از نجف خارج بشود. شیخ هم همان روز از نجف راه میافتد به سمت ایران. حاج صمد میگفت در نجف مشهور شد که چراغ حوزه نجف رفت. از حسین دانایی هم بعدتر شنیدم که از قول پدرش میگفت شیخ روحالله چند سالی را در قم به اختفا زندگی میکرد جوری که هیچ کس جز خادمش از او خبر نداشت. این تعقیب و توجه حکومت نسبت به شیخ روحالله نشان میدهد او چه اندازه اهل مبارزه بوده. شاید یک دلیل دیگر توجه حکومت به او روابط نزدیکش با شیخ فضلالله نوری بوده باشد.
حاج صمد میگفت شیخ حسن را سید احمد طالقانی (آلاحمد) آورد اینجا و جای پدرش شیخ روحالله گذاشت. خودش هم هر سال تابستانها 10-15 روز میآمد و میماند. پرسیدم سربنهها هنوز مثل سابق مشغول هستند. گفت دوازده سربنه رابط بین طوایف و فامیلها با ارباب بودند. بعد از اصلاحات ارضی که دیگر اربابها نفوذشان کم شد، سربنهها هم کم اثر شدند. البته سگزآباد همهاش مال ارباب نبود. دهکدهها و باغهای دیوار دار مال مردم بوده و فقط قنات و بیابان مال ارباب بوده. هر رعیتی هم روی بیابان کار میکرده سه کوت میداده حق اربابی، یعنی از سه من یک من، از سه کیلو یک کیلو. ارباب اینجا هم که دید سر و کله زدن با مردم سگزآباد سخت است، سرتیپ صفتی (صفوتی؟) را آورد و شریک کرد تا از قدرت نظامی و نفوذ او در دربار استفاده کند برای غلبه بر مردم ولی این خودش باعث شد صفتی هم ارباب دوم بشود. این صفتی پدر زن دکتر فاطمی بود که شاه کشتش. الان یک میدانی توی شهر شما تهران به اسم دکتر فاطمی هست فکر کنم.
عباسپور اضافه کرد که حاج صمد پدر شهید هم هست. آرامتر هم به من گفت که سربنهها هنوز هستند و کار میکنند. بعد یک صورت جلسه نشانم داد که همه سربنههای سگزآباد آن را امضا کرده بودند تا زمینی را نقل و انتقال کنند. عباسپور میگفت سربنهها یک جور وکالت تام دارند از طرف طایفهشان در باره املاک سگزآباد و ما تا امضای آنها را نداشته باشیم در مورد آب و ملک کاری نمیتوانیم بکنیم.
از حاج صمد و به قول عباسپور عمو حاجی، خداحافظی کردیم و از شهرداری بیرون آمدیم. روبهروی شهرداری یک ساختمان آپارتمانی نیمهساز بود. در سگزآباد آپارتمان پیدا نمیشود. همه خانهها شخصی و حیاطدار است. شاید دو سه طبقه هم پیدا بشود ولی آپارتمان به معنای رایجش نیست. از عباسپور راجع به آپارتمان نیمهکاره پرسیدم و او گفت که مسکن مهر شهر است. ده واحد آپارتمان! گویا مردم و جوانها استقبال نکردهاند از مسکن مهر و دوست داشتهاند مثل بقیه خانه معمولی داشته باشند به همین خاطر بیشتر راغب به وام و تسهیلات مسکن مهر هستند تا خودش.
به نقل از مهر
دیدگاه شما