8. آبان 1392 - 10:20   |   کد مطلب: 4254
مي دانم چقدر طول کشيد تا امام‌(ره)‌ از درب آبي رنگ حسينيه جماران، وارد فضايي شود که من هميشه آن را از قاب تلويزيون سياه و سفيد «چهارده اينچ گلد استار» ديده بودم. امام که آمد غوغايي شد. بچه ها داد مي زدند و شعار مي دادند: روح مني خميني...بت شکني خميني.

مي دانم چقدر طول کشيد تا امام‌(ره)‌ از درب آبي رنگ حسينيه جماران، وارد فضايي شود که من هميشه آن را از قاب تلويزيون سياه و سفيد «چهارده اينچ گلد استار» ديده بودم. امام که آمد غوغايي شد. بچه ها داد مي زدند و شعار مي دادند: روح مني خميني...بت شکني خميني.

به گزارش وبلاگستان مشرق، سيد يوسف مرادي نوشت: چهارم ابتدايي بودم و براي نخستين بار رفته بودم اردو و مسؤول ما شده بود، آقاي «رهبر». آن سالها رئيس بنياد شهيد کروبي بود. ما را بردند مجلس تا از نزديک زيارتش کنيم. بچه ها دست کروبي را بوسيدند و من نه! دليلي براي اين کار نداشتم و البته از کروبي بدم نمي آمد. اما خب ديگر...من دستش را نبوسيدم و «رهبر» به همين خاطر از من تشکر کرد!
اسمش رهبر بود. يعني اسم کوچيکش رهبر بود. فاميلي اش قيومي. هر وقت ما اردو مي رفتيم او مي شد مسؤول ما. مهربان بود و من هيچگاه عصبانيتش را نديدم.
چند روزي تهران بوديم. اردوگاه شهيد باهنر. خيلي جاها رفتيم. کاخ سعد آباد، شهربازي، استخر ... تا اينکه يک روز صبح «رهبر» هيجان زده وارد چادر شد و در حالي که ذوق زده بود به ما گفت: امروز مي‌رويم جماران. ديدار امام.
دقايقي بعد سوار ميني بوس آبي شديم و راه افتاديم. اردوگاه شهيد باهنر - که ما آنجا بوديم - و جماران در يک خيابان بودند و ما زود رسيديم. جماران برايم رمز آلود بود. ديوارهاي کاهگلي خانه‌‌هايش، آدم هايش، مغازه هايش. پيش خودم فکر مي کردم مردم جماران هر روز امام را در همين کوچه‌هاي قديمي مي‌بينند. پاسدارهاي خانه امام ما را بازرسي کردند و چقدر مهربان بودند. وارد حسينيه شديم. ديوارهاي داخلي حسينيه جماران حالت خشتي داشت. مثل خانه مادربزرگم در روستا!
و حالا ما بوديم و امام. شعار بچه ها قطع نمي شد. امام براي ما دست تکان مي داد. مثل همان حالتي که هميشه در تلويزيون ديده بودم. امام نشست و ما هم نشستيم.
اما امام گريه بچه ها را که ديد هيچ نگفت. سرش را انداخت پايين و با دستمال سفيدي که در دستانش بود چشمانش را پوشيد و فقط گريه مي کرد. همه گريه مي کرديم. ديگر هيچگاه در طول زندگي ام نتوانستم، آنقدر که آن روز، همراه با امام دلها گريه کردم، گريه کنم.
نمي دانم گريه هاي ما چند دقيقه شد که امام در حالي که بغض داشت جمله اي کوتاه گفت و از روي صندلي بلند شد. بچه ها هم سر پا ايستادند. من از فرصت استفاده کردم و خودم را به زور رساندم به زير جايگاهي که امام از روي آن براي ما دست تکان مي داد. زير جايگاه چند پاسدار ايستاده بودند. من از يکي از آنها خواستم که من را بالاي دستش بگيرد تا بتوانم به امام برسم.
پاسداري که از آن خواهش کرده بودم لبخند مهربانانه اي زد و گفت: نمي شود پسرم. اما من همچنان خواهش مي کردم که يک دفعه کسي من رابغل کرد و گذاشت روي شانه هايش. «رهبر» بود. «رهبر» قيومي. در حالي که من را بالا مي برد. با بغضي در گلو که تلاش مي کرد نشکند، خطاب به پاسداران گفت: چکارش داريد مي خواهد پدرش را ببيند.
ومن... لحظاتي بعد در آغوش امام بودم...تا تمام تنهايي ام را با او قسمت کنم و لحظاتي هر چند اندک رها شوم از پسوند يتيم.

 

 

دیدگاه شما

وضع هوای فامنین
عکس ماهواره ای شهرستان فامنین
قیمت روز طلا، سکه و ارز در بازار
پایگاه اطلاع رسانی تامین اجتماعی
فرمانداری فامنین
شهرداری فامنین
کانال تلگرامی آوای فامنین
بازی قیام مختار