سوزنهای تهِگرد را زیر انگشتانش نهادند، چشمان زن بسته بود و جائی را نمیدید ناگهان دستانش را به دیوار کوبیدند و سوزنها را از زیر ناخنها تا ته فرو کردند... درد، استخوانهای زن را میسوزاند اما لب از لب نمیگشود.
ساواکیها زن را روی تخت خواباندند و پس از فحشهای تکاندهنده و سرگیجه آور حالا سیگارهای خود را روی بدن او خاموش میکردند...
زن، دیگر جای سالمی برای شکنجه شدن نداشت آن زن "مرضیه حدیدچی" بود، دختر انقلابِ ملت که برای آرمانش، تا پای جان ایستاد اما این پایان داستان او نیست.
ساواک برای آنکه مقاومت این زن را بشکند آخر کار رفتند دخترانش راضیه و رضوان۱۳ و ۱۴ ساله را آوردند و جلوی چشم مادرشان، آنقدر آنها را زدند و با سیگار سوزاندند که زن دعا میکرد دخترکانش زودتر بمیرند تا اینقدر زجر نکشند.
اما زن مگر حرف میزد... هرگز و همه میدانیم شکنجه فرزند جلو چشم مادر چقدر وحشتناک است اما این کوه صبر لب از لب باز نکرد.
کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
روایتی از مبارزات مرضیه حدیدچی (دباغ)
انتهای خبر/ح
دیدگاه شما