دشت فامنین تشنه
مگذارید بمیرد این دشت
مگذارید بخشکد این باغ
سبزی و خرمی افسانه شود
رخت بر بندد از این باغ دگر
نغمه ی بلبل و آوای زغن
رود خشکیده و در حسرت آب
وه چه زود است بخوانیم در این دشت مرثیه ی آب
مردمانش همگی رخت بر بسته و آواره شود
روزگاری به ازاین بود حال این دشت
چشمه هایی جوشان رود پرآب و خروشان می رفت
و قناتی که ز تاریخ حکایت می کرد
آب سردی که از آن جاری بود
ولی امروز دگر آبی نیست
سفره خالی شده در بستر خاک
فکر نو باید کرد طرح دیگر انداخت
پیش از آنکه این دشت
چو کویر و برهوت مملو از چاله شود
شعر از:محمد حاتم گویا
دیدگاه شما