23. مهر 1404 - 9:49   |   کد مطلب: 30151
«دیدن» بدون «دیدن»؛ روایتی از جهانِ بی‌تصویر نابینایان
در میان هیاهوی کسانی که فقط به چشم‌ها اعتماد دارند و به تصویرها چشم دوخته‌اند، او در دل تاریکی، به صداها گوش می‌دهد، داستان‌ها را می‌شنود، روایت‌ها را می‌نویسد و با هر کلمه، پلی به دنیای بیناها می‌زند تا اینگونه حقیقت را از پشت پلک‌های بسته روشنگری کند و دریچه‌ای به واقعیت‌ها بگشاید؛ جایی که گاهی نگاه کردن از عمق شنیدن و حس کردن میسر می‌شود؛ این، داستانِ کسی است که در دل سیاهی، "نور" را می‌یابد و روایت می‌کند.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آوای فامنین» به نقل از ایرنا، «دیدن» همیشه به معنای «نگاه کردن» نیست. این مفهوم برای او، دریچه ورود به جهانی است که کمتر کسی می‌تواند در سیاهی‌ِ آن، چیزی ببیند.

۱۹ سال پیش، وقتی هیچ راه همواری پیش روی‌اش نبود، آموخت که چطور با عصا دنیا را لمس کند و چگونه کلمات را از دل تاریکی بیرون بکشد. صدای اتوبوس‌ها، بوق‌های بی‌هوا، موزاییک‌هایی که گاه قطع می‌شوند و گاه به در و دیوار می‌خورند…

همه چیز را از روی صدا و لرزش عصا حس می‌کند؛ شهری که به اندازه‌ کافی برای دیدن ساخته شده و نه برای کسی که نمی‌بیند. هرچند که نابینایی‌ِ او برای خیلی‌ها، بهانه‌ای شد تا او را جدی نگیرند، اما او از همان ابتدا دانست که صدایش می‌تواند صدای جامعه نابینایان باشد؛ جامعه‌ای که اغلب در حاشیه مانده و گاه با نگاه‌های ترحم‌آمیز و بی‌اعتنایی روبرو می‌شود. حالا یک «خبرنگار» است؛ با همان عصا و همان چشم‌هایی که نمی‌بینند، اما می‌نویسند. روایت می‌کنند، سوال می‌پرسند، تحلیل می‌کند و در جلسات رسمی، بلند می‌شود و حرف می‌زند. خیلی‌ها هنوز، وقتی می‌فهمند که خبرنگار نابیناست، در مواجهه به او صدایشان را بالا می‌برند، گویی که او ناشنوا هم هست. در تمام این سال‌ها به عنوان روزنامه‌نگار، نه فقط اخبار را ثبت کرده، بلکه حکایت دردها، امیدها و مبارزه‌ای شده که در پشت پرده تاریکی، جریان داشته است.

او از واژه‌ها و گفت‌وگوها تصویر ساخته است. با دوبلورها و هنرمندان زیادی مصاحبه کرده، تاریخ را شنیده و نوشته است. مزمون تمام صحبتش این است که شهر، نابینا را جدی نگرفته. از ایستگاه‌های مترویی که آسانسور ندارند، از پیاده‌روهایی که نصفه و نیمه مناسب‌سازی شده‌اند.

نام‌اش "مجید" است. ششم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۰ بود که در ارومیه به دنیا آمد و درست چهل روز بعد از تولدش، دچار تشنج شد و همین اتفاق، عصب ماهیچه‌ای چشمانش را تخریب کرد. میزان بینایی‌اش مثل تصویری کاملا تار و مبهم است؛ چیزی شبیه به دوربینی روشن که هنوز روی نقطه‌ای زوم نکرده و فقط نور و شکل‌ها را می‌بیند، اما همه چیز در هاله‌ای از تاریکی و ابهام قرار دارد. از نظر طبقه‌بندی بین المللی عملکرد، ناتوانی و سلامت که با عنوان ICF معروف است، درجه معلولیت بینایی او نیز «شدید» شناخته شده است.

هرچند پدر و مادرش با یکدیگر نسبت فامیلی داشتند، اما مشکل بینایی‌ "مجید" از طریق ژنتیک به او منتقل نشده و حتی دو برادر کوچکترش هیچ‌کدام با چنین معلولیتی مواجه نیستند.

«دیدن» بدون «دیدن»؛ روایتی از جهانِ بی‌تصویر نابینایان

از همان کودکی متوجه ضعف بینایی‌اش بود. مجید از دوران کودکی و درک نابینایی‌اش در آن زمان اینطور روایت می‌کند: «اونچه که ذهنم رو به این موضوع گره زد، این بود که در شهرستان به جای اینکه می‌گفتن فردی نابیناست، می‌گفتن چشمانش ضعیفه و به مرور این موضوع رو درک کردم و از اون زمان این ملکه ذهنم شد که چشم‌های من ضعیفه.»

هرچند که والدین‌اش وقتی متوجه معلولیت فرزندشان شدند پذیرش کم‌بینایی او برایشان بسیار سخت بود، اما دست از حمایت هم برنداشتند و حضور خانواده برای "مجید"، معنایی فراتر از یک حمایت ساده داشت؛ حضوری که سنگ بنای سازگاری‌اش با شرایط کم‌بینایی‌اش شده بود: «پزشکم آدم مهربونی بود. می‌گفت پیشرفت‌های علمی و پزشکی حتما راهگشاست و با این نگاه و مهرورزی هم والدینم رو آرام کرد. حتی والدینم نمی‌پذیرفتن که نمیشه برای این معلولیت کاری کرد و وادارم کردن که کتاب‌های درشت‌نما بخونم، غافل از اینکه خوندن کتاب‌های درشت‌نما ممکن بود فشار بیشتری به چشمم وارد کنه. به مرور والدینم شرایطم را پذیرفتن. کم کم با شناخت خودم متوجه شدم که کم‌بینام و نه نابینای مطلق. گاهی به رغم همین کم‌بینایی، دوچرخه‌سواری می‌کنم اما می‌دونم که مثل بزرگسال‌ها نمی‌تونم رانندگی کنم.»

درنهایت هم به واسطه پذیرش والدین تصمیم گرفته شد تا ورود مجید به مدرسه در همان دوره آمادگی صورت گیرد و ثبت‌نام او در مدرسه به تعویق نیفتد: «پدرم منو توی مدرسه استثنایی شهرستان خوی ثبت‌نام کرد. مدرسه من چند کلاس بیشتر نداشت و هرکلاس به یک گروه معلولیتی اختصاص داشت. به این معنی که در یک کلاس چند دانش‌آموز با یک معلولیت، اما با دوره‌های مختف تحصیلی حضور داشتند و معلم به اونها تدریس می‌کرد. وقتی برای اولین بار وارد کلاس مدرسه شدم، دیدم اِ یک نفر دیگر هم مثل من هست. هرچند که از دوران کودکی کم‌بینا بودم، اما خانواده و اطرافیان همیشه اینطور وانمود می‌کردن که درسته چشمانش ضعیفه، اما خیلی باهوشه و انگیزه می‌دادن.»

لبخندی از سر دلخوری می‌زند و صحبت‌هایش را تکمیل می‌کند: «اما الان هم‌صنفی‌ها ما را دست کم می‌گیرن. در نظر بگیرید که شهر کوچکی مثل خوی، اکثر مردم این شهر برای روستاهای اطراف بودند، نمی‌دونم ذاتی بود یا از سر ناآگاهی، هرچه که بود، با نگاه روشن و بدون طرد، به معلولان می‌نگریستن.»

"مجید" در همان مقطع آمادگی خط بریل را آموخت: «درس خوندن در مقطع ابتدایی در آن زمان سخت و امکانات کم بود، اما با همون امکانات کم و با همراهی معلم‌ها خیلی از مهارت‌ها رو یاد گرفتیم.» با علاقه از آزمایشگاه کوچک مدرسه‌شان می‌گوید. از اسکلت انسان که توانسته از طریق لمس برای اولین بار آن را بیاموزد، از آزمون‌های سنجش دماهای مختلف از طریق لمس کردن و حس کردن که معلمشان با دقت و حوصله به آنها یاد داده بود اما حتی در این مدرسه هم کمبودها زیاد بود؛ نوشت‌افزار محدود و بعضاً مسئولان اداره استثنایی شهر خوی نمی‌دانستند چگونه باید به آنها کمک کنند، چراکه دفتر و مدادی که برای دانش‌آموزان ناشنوا بود به دانش‌آموزان نابینا هم اختصاص یافته بود، غافل از اینکه دفتر و مداد برای این دانش‌آموزان کارایی نداشت. 

"مجید" بعد از پایان مقطع ابتدایی به دلیل شغل پدرش به همراه خانواده به تهران آمد. از امکانات دوران تحصیل مقطع راهنمایی اینگونه یاد می‌کند: «خاطرم میاد که برای اولین بار توی دوره راهنمایی از ماشین تایپ آلمانی که برای معلمم بود، استفاده کردم. کم‌کم امکانات بیشتری مثل ماشین حساب‌های گویا و ساعت‌های گویا به شهرستان ما هم اومد که بعدها در تهران خودم به عنوان دانش‌آموز راهنمایی به این تجهیزات دسترسی پیدا کردم.»

انتهای خبر/.